یادی از طلبه شهيد محمودرضا استاد نظري
پيكِ فرمانـده
سعید رضایی
ديگر توان راه رفتن نداشت. قبل از عمليات مدام اين طرف و آن طرف ميرفت و دستورات و اخبار مختلف را به فرماندهان ميرساند. فكر نميكرد پيك فرمانده شدن اينقدر كار سخت و طاقتفرسايي باشد اما خيلي لذت ميبرد. اصلاً خودش خواسته بود.
وقتي خبر پاكسازي كامل سنگرهاي دشمن را به گوش فرماندهاش رساند، نفس عميقي كشيد و براي لحظهاي روي زمين نشست.
دستي به آسمان بلند كرد و زير لب دعايي زمزمه نمود. هنوز ترانه شيرين دعايش به اتمام نرسيده بود كه گويي ملائكه آسمان به ديدارش مشتاقتر بودند.
صداي سوت خمپاره و تركشي كه به چشم راستش اصابت كرد، لبيكي بود كه از جانب خدا به طلبه جوان هفده ساله شهيد محمودرضا استاد نظري گفته شد.
***
طلبه شهيد محمودرضا استاد نظري در روز يازدهم ارديبهشت سال 1348 در شهر تهران و در خانوادهاي متدين، مذهبي، سادهزيست و صميمي به دنيا آمد.
او در زندگي ظاهري هيچ چيز كم نداشت. پدرش صاحب يكي از نمايشگاههاي بزرگ مبل در تهران بود و در خانهاي بزرگ با مستخدمين فراوان زندگي ميكرد. شايد وقتي صحبت از وضع مالي خانواده و موقعيت محمودرضا به ميان آيد، برخي پيش خود اينگونه فكر كنند كه او نيز از آن بچههاي نازكنارنجي بالاي شهري است كه معلوم نيست چطوري به سرش زده كه به حوزه علميه و جبهه بيايد اما واقعيت اين است كه عشق به خدا و اسلام كه جان و قلب پاك و باصفاي او را ناآرام ساخته بود.
ورود به مسجد از سن دوازده سالگي و حضور در برنامههاي مذهبي آنجا و سپس شركت در فعاليتهاي بسيج اولين گامي بود كه محمودرضا براي پر كردن اين خلأ وجوديش برداشت و چه خوب گامي هم بود. گامي كه مسير زندگي او را تغيير داد و آيندهاي روشن را پيش روي او نمايان ساخت.
آيندهاي كه مسير زندگي او را از ادامه تحصيل در كشور سوئد كه پدرش اصرار داشت بدانجا رود و حتي بليت هواپيما نيز براي او گرفته بود، بازداشت و او را به بيابانهاي تفتيده و گرم و خشك جنوب و كارخانه نمك فاو كشاند.
محمودرضا از همان ابتدا جزو نسلي شد كه با سن و سال كم، مربيان بزرگ جامعه شدند. مربياني كه درس ايمان، تقوا، ايثار، فداكاري و جانبازي را به همگان دادند. او به همه علايق و رفاه مادي و دنيوي پشت پا زده بود و با پابرهنگان انقلاب همنوا شده بود.
وقتي او و برادرش احمد در جريان فعاليتهاي انقلاب قرار گرفتند و با تمام وجود به موج خروشان انقلاب مردمي ايران به رهبري بزرگ مرد تاريخ بشريت يعني امام خميني(ره) پيوستند و به سمت درك ارزشهاي الهي حركت كردند، اولين تصميمي كه گرفتند اين بود كه جز براي رضاي خدا هيچ كاري انجام ندهند و هيچ گامي برندارند و هيچ حرفي نزنند.
و اين اولين تصميم آنان در مسير سير و سلوك فردي و عرفان اجتماعي بود. مسيري كه آن را به عنوان هدف زندگي خود برگزيدند. آن دو برادر چنان مشتاقانه و از درون تحول يافته بودند كه شايد حتي نزديكترين دوستان و بستگان آنها نيز نميتوانستند پرواز بلند اين كبوتران سبكبال را به سمت مبدأ كمال باور كنند.
راز و نيازهاي نيمه شب محمودرضا در كنار فعاليت و تلاشهاي روزانه او در بسيج و كميته انقلاب اسلامي و فعاليتهاي فرهنگي در مسجد، چنان نورانيت و درخششي در او به وجود آورده بود كه بدان واسطه توانست زنگار قيود و وابستگيهاي مادي را از صفحه وجود خود پاك كند و خود را از افتادن در دام بلاهاي دنيايي باز بدارد. نورانيت او بهگونهاي بود كه چشم هر صاحبدلي را به خود جلب ميكرد.
بعد از انقلاب اگرچه مسير اين دو برادر كمي با هم متفاوت شد اما چون همچنان هدفشان يكي بود لذا هر دو به سعادت ابدي دست يافتند. احمد كه بزرگتر بود ابتدا به جبهه رفت و محمود تصميم گرفت براي ادامه تحصيل به حوزه علميه برود. به عبارت ديگري يكي جهاد عَملي را انتخاب كرد و ديگري جهاد عِلمي را. يكي وارد ميدان جهاد اصغر شد و ديگري وارد ميدان جهاد اكبر تا هر كدام جهادي را انتخاب كرده باشند، باشد كه كدام زودتر به مقصد برسند.
ورود به حوزه علميه نيز خود تحولي بس بزرگ در شخصيت و روحيه محمودرضا گذاشت. دستنوشتههاي او قبل از رفتن به جبهه كه در گوشه حجره كوچك طلبگياش و در نيمههاي شب به نگارش آنها پرداخته بيانگر بينش و ايمان و تكامل اوست. او در مدت كم تحصيل در حوزه علميه آيتالله مجتهدي تهرانی چنان مراحل كمال را طي كرد كه لايق پرواز تا بينهايت و شهادت شد.
شبي كه سخت دلش گرفته بود قلم و كاغذي برداشت و براي مولا و سرورش كه به او عشق ميورزيد، چنين نوشت: «آقا دوست دارم گوشهاي بنشينم و زير لب صدايت كنم، چشمانم را به نقطهاي خيره كنم، تو هم مقابل من بنشيني و هي نگاهت كنم و هي گريه كنم آنقدر كه از هوش بروم، بعد به هوش بيايم و ببينم سرم روي دامن شماست.
حس كنم بوي خوش از نسيم تنت به مشامم ميرسد، آنوقت بااشتياق در آغوشت گيرم و بعد تو با دستهاي خودت اشكهاي چشمم را پاك كني.
مولاي من، سرم را به سينهات قرار دهي و موهايم راشانه كني، آنوقت احساس كنم وصال حقيقي عاشق و معشوق روي داده، بعد به من وعده شهادت را بدهي و من خودم را نشسته بر بالهاي ملائك احساس كنم و بشنوم كه به من وعده شفاعت و همسفرهاي با خودت را بدهي.
آنوقت من با خيال راحت از آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روي دامان بريزم و هلاك شوم و جان دهم...
دوست دارم وقتي نگاهم ميكنند و با من گرم ميگيرند و ميل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندي، بزرگي و خوب بودن و برتري و... نكنم. در عوض بترسم و شرم كنم از آن روزي كه پيش همين دوستان پرده را بالا بزني و مرا پيش چشم پاكشان افشا كني. آنوقت من از خجالت بگويم «يا ليتني كنت تراباَ» اي كاش من خاك بودم.
خدايا به من لياقت خوب بودن دادي و اينطور بين دوستانم نشانم دادي، پس لياقت حقير شمردن خود در مقابل آن بزرگان راهم بده تا گمراه نشوم. خدايا تو با بندگانت مشروط معامله ميكني و گفتي اي بنده من، تو عبادت كن پاداشش نزد من است در قيامت اما شيطان هميشه نقد با بندگانت معامله ميكند و ميگويد گناه كنيد تا مزهاش را به شما بچشانم. پس خدا براي خلاصي از اين هوسها تو نيز مزه عبادتت را به ما بچشان كه بالاترين و شيرينترين مزههاست».
***
طلبه شهيد محمودرضا استاد نظري پس از مدتي از طرف حوزه علميه به عنوان مبلغ و يك رزمنده ساده به منطقه نبرد و جبهههاي جنگ اعزام شد. جبهه براي محمودرضا تنها يك بيابان خشك و خالي كه مي بايست در آن فقط به جنگ مسلحانه با دشمن بعثي بپردازد، نبود. در واقع جبهه براي او همچون ميعادگاهي بود كه سالها به انتظارش نشسته بود.
محمودرضا در دستنوشتهاي در رابطه با حضورش در جبهه چنين مينگارد: «ما به سرزمين شهادت ميرويم، ما به دشتهاي سبز ايمان ميرويم، ما به باغهاي پرگل ايثار ميرويم، ما به انبوه كارزار ميرويم، ما به كوههاي بلند انسانيت ميرويم، ما به كشتزارهاي تقوا ميرويم، ما به خانه خورشيد ميرويم، ما به قله توحيد ميرويم، ما به برج عدالت ميرويم، ما از چشمههاي وحدت نوشيدهايم و بر مركب عشق برنشستهايم و به جهاد اكبر ميرويم.... بياييد تا با شما بر سجادهاي به وسعت ايران، نماز رفتن بخوانيم. بياييد تا با شما پيمان دوستي ببنديم، بياييد تا با شما در جشن پيروزي شركت كنيم.در كولهبارمان چيزي جز صداقت نداريم و به شمايش ميسپاريم، در راهمان چيزي جز ايمان نبود كه آن را به پايتان ميريزيم، در قلبمان چيزي جز اميد نيست كه آن را به شما هديه ميكنيم».
در همان حضور اوليهاش در جبهههاي جنگ چنان شهامت و شجاعتي از خود نشان داد كه او را بهعنوان پيك فرماندهان در ميدان نبرد انتخاب كردند و او نيز چه خوب مسئوليتش را انجام داد.
در عمليات والفجر 8 كه رزمندگان از رودخانه اروندرود كه به رودخانهاي وحشي مشهور است عبور كردند، محمودرضا نيز با آنان بود و بااشتياقي وصفناشدني سعي بر آن داشت تا خود را به آن سوي خط دشمن رسانده و جنگي سخت با آنان داشته باشد و انتقام سالها مظلوميت ائمه اطهار(ع) و دين اسلام را از آنان بستاند.
در همان ساعات اوليه عمليات همراه با ديگر رزمندگان پاي به خاك شهر فاو گذاشت و به عنوان پيك و پيغامرسان فرمانده، مرتب دستورات و اخبار و اطلاعات را از سمتي به سمت ديگر و از جانب فرماندهاي به فرمانده ديگر منتقل ميكرد.
هنگامي كه خبر پاكسازي كامل سنگرهاي دشمن از وجود بعثيان مزدور و عُمال استكبار را به گوش فرماندهان رساند و مسئوليتش به اتمام رسيد، نفس عميقي كشيد و دست به آسمان بلند كرد و زير لب دعايي زمزمه نمود. گويي خيالش راحت شده باشد از اينكه وظيفه و تكليفش را انجام داده است.
هنوز ترانه شيرين دعايي كه بر لب داشت، به اتمام نرسيده بود كه گويي آن ربّ جلي و رحيم به ديدارش مشتاقتر بود. صداي سوت خمپاره و تركشي كه به چشم راستش اصابت كرد، گويي لبيكي بود كه از جانب خدا به محمودرضا گفته شد.
آخرین توصیه شهید
«وقتي دل بر نيروي خدا بستيم ديگر از نيرنگ اهريمن چه باك؟
راه ما راه خداست، مكتب ما دين خداست، رهبر ما روح خداست و به سوي تمام آنان كه پيكارشان به راه خدا و ايثارشان براي خلق خداست، دست بيعت دراز ميكنيم. اميد آنكه بگيرند دست ما در دست».